Description
روزی از روزها که چاقالو در کنار پدرش نشسته بود، متوجه شد که پدرش در پشت خود چیزی قایم کرده است. وقتی از او پرسید که چیزی را قایم کرده ای، پدر با لبخند یک کلاه پشمی بیرون آورد و آن را به چاقالو داد. چاقالو هم با خوشحالی رفت تا کلاه پشمی قرمزش را به دوستانش نشان دهد که در راه اتفاق عجیبی برایش رخ داد.